ویدای عزیزم:

از آن روز که تو مرا به اینجا آورده ای که حالم بهتر شود چهار سال میگذرد.من از خودم هوش و نبوغ زیادی نشان دادم و مسئول آسایشگاه مرا برای انتقال به بالاترین طبقه انتخاب کرد.از این انتخاب مدت کوتاهی هیجان زده بودم.اما متاسفانه اینجا نمیگذارند از تختم خارج شوم.هدف همه ی ما اینجا این است که یک روز پشتی تختمان را بتوانیم آنقدر بالا بیاوریم تا تمام منظره ی جلوی آسایشگاه را بتوانیم ببینیم.ما حدود صد نفر در این اتاق هستیم و هر روز آدم های متفاوتی با تخت های رنگارنگ و پشتی های بالا به ما سر میزنند و کمکمان میکنند تا پشتی تخت های خودمان را بالا بیاوریم.خیلی علاقمند هستم که با آن ها دوست شوم اما بیشترشان عجله دارند و میگویند اگر مراقب پشتی تخت خود نباشند در سال های پیری دچار مشکل میشوند.حق دارند.ویدا جان من اینجا زیاد حرفی با کسی نمیزنم جز چند نفر که با هم سرخوشی های کوچکی را تجربه میکنیم و بعد دوباره جدا میشویم.من فکر میکنم دنیا باید چیزهای بیشتری از دیدن هر روزه ی یک منظره ی تکراری از این پنجره ها داشته باشد اما انگار جسمم و بیشتر از آن روحم اینجا گرفتار شده است.میشود دوباره به سراغم بیایی و برویم جای دیگر؟این بار قول میدهم آرام تر باشم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ شخصی محمد احمدی afkfcom Brian حسام دانشگری معرفي بازي هاي آنلاين درآمدزا (بازي کن پول در بيار) ملودیک | دانلود آهنگ جدید گزارش کارآموزی صنایع غذایی عارفین انارماهی