بویِ خوشِِِِ زندگی



بسم الله


نسل ما نسلِ برآشفته ایست.یک روزگاری بود که درس خواندن و چیزی شدن برای دیده شدن و بودن کافی بود.آن دوران گذشته است.حالا روزگار عوض شده.باید از روزهایم بهترین بهره را ببریم تا بتوانیم دیده شویم و باشیم.وگرنه ما هم گم میشویم در روزهای پر تکرار و ابدیِ تاریخ.


ما استراحت میکنیم تا انرژی کسب کنیم تا دوباره کار کنیم.یعنی مفهوم استراحت برایمان از بین رفته است.استراحت یعنی شارژر موبایلت که دارد تو را شارژ میکند.خودش بی معنیست.زندگی را همین گونه تمام میکنیم در روزهایی که تازه داشتیم برای استفاده کردن از دستاوردهایمان آماده میشدیم.

برای همین هاست که ما هر روز حس میکنیم باید یک غلطی بکنیم که باحال باشد.یک غلطی که دیگران میکنند و باحال است و ما هم باید بکنیم.از توییتر و اینستاگراممان بیشتر از اینکه لذت بگیریم حسرت را برداشت میکنیم.حسرت زندگی های خوب و حسرت کارهای خوب و حتی دیدن و شنیدن.انگار که ما کر شده ایم و هیچ چیزی نمیشنویم و همه ی حرف های خوب را دیگران میزنند.ما حتی واکنشمان به همه چیز در حد چند دقیقه شده.میرویم و متری شش و نیم میبینیم و بعد که تمام شد فکر نمیکنیم که برای همین آدم هایی که در این فیلم دیده ایم و همین نزدیک ما زندگی میکنند چه کاری میتوانیم بکنیم.ما فقط چون آن زندگی را زندگی نکرده ایم برایمان هیجان انگیز است که مثلا معتادها یا فقیر ها یا بقیه چگونه زندگی میکنند.همین.فقط هیجان انگیز است و بس.


ما مسافرت میرویم که رفته باشیم.یعنی خود مسافرت دیگر مهم نیست.اینکه آدم های جدید ببینی و الهام بگیری و بفهمی دنیایت کوچک بوده و به گذشتگان فکر کنی و این ها همه باد هواست.مسافرت میروی که تیکش را بزنی و خیالت را راحت کنی و به چهار نفر هم نشان بدهی و مطمئن شوی انرژی هایت برگشته تا بتوانی برگردی و بیشتر پول در بیاری.همه اش همین است.


من از قهوه هم نمیتوانم لذت ببرم.قهوه میخورم که بیدار باشم و بتوانم بیشتر کار کنم تا بیشتر پول در بیاورم و بیشتر خوشحال باشم.این ها همه یعنی بر هم ریختن زندگی.برای همین است که ما دائم آشفته ایم.میخواهیم همه ی کارها را کرده باشیم و همیشه احساس میکنیم عقب مانده ایم و یک سری دارند تند تند جلو میروند و ما را پشت سر میگذرند و ما همین جا مدام در جا میزنیم.


این است که تمام حس های ما خلاصه میشود در سفر رفتن و دیدن و شنیدنی که چیزی برایمان ندارد.فقط خیالمان را راحت میکند که این کارها را کرده ایم.برای همین هاست که گاهی باید نرفت و ایستاد.حساب کتاب کرد و بعد رفت.که ببینی رفتنت برای چیست اصلا.


بسم الله

به خانه رسیدم.پشت میز قدیمی ام.همان جایی که کل سال کنکورم را سپری کردم.در دفترچه های مختلفم آرزوهایم را مینوشتم و به آن ها فکر میکردم.همه ی آن ها را فراموش کرده ام.رفته اند.

رفته اند.خیلی ها رفته اند.روی میزم یک قاب قدیمیست از دختری که عروسکش را بغل کرده است.نقاشی نیست.نمیدانم اسمش چیست.زمانی که نوزاد بودم مادرم درستش کرده.یا شاید زمان مجردی اش.نمیدانم.ولی هر چه هست یادگار آن سال هاست.

یادگار آن سال هاست.مثل همین خط کش های فی و پلاستیکی توی سبد کنار میزم.یادگار دورانی که مادرم برایم خیاطی میکرد و میدوخت.مرا هم با خودش میبرد کلاس خیاطی.آرام بودم و مینشستم.

آرام بودم و مینشستم.حالا برایم نشستن عذاب شده است.چیزی در دستانم نیست تا ببینمش و با آن خوشحال شوم.حس میکنم باید بروم تا دورتر ها تا بالاتر ها و همه چیز را جور دیگر ببینم.آن موقع ها اما بیشتر خوش میگذشت.

آن موقع ها اما بیشتر خوش میگذشت.این را شب سال تحویل خانه ی مادربزرگم فهمیدم.وقتی همه تقریبا جمع بودند اما حس قبلی را نداشتم.مادربزرگم گفت:"چهار سالت تمام شد؟خلاص." گفتم:"خلاص". اما خلاص نشده بودم.

خلاص نشده بودم.آدم از یک جایی به بعد دیگر خلاص نمیشود.اگر هم بخواهد کاری کند که خلاص شود خودش را در یک زنجیر دیگر گیر انداخته.زنجیر اینکه "میخواهم خلاص باشم".این هم یک زنجیر است.

این هم یک زنجیر است.مثل همه ی چیزهایی که نمیبینی و با آن ها رو به رو میشوی.سیل گلستان را برد.همین زنجیر زندگیست که یکهو میافتد دور دست و هر چه قدر بکشی مجکم تر میشود.

هر چه قدر بکشی محکم تر میشود.مثل خاطراتی که هر چه قدر بخواهی دور تر بشوی آن ها هم تند تر میدوند.همیشه سرعتشان زیاد تر از توست.آه از دست ما عاشقان خاطره بازی!

ما عاشقان خاطره بازی.در رد و تمنای نوستالژی نامجو را گوش دادم.حرف های سنگین و سرشار از همه ی ما.مایی که از حال فرار میکنیم چون برایمان چیزی ندارد.همه اش گذشته شده.ما همه چیز را تند تند رد میکنیم و نوستالژی هایمان مال همین ده سال پیش است.مادر من خاطره اش همان خاطره ی سال پنجاه و خورده ای مانده.من از نود به این سمت انگار صد هزار سال را زندگی کرده ام بسکه دورم شلوغ است.

دورم شلوغ است.اما در مهمانی ها حرفی نداریم.توی خودمان غرق میشویم که انگار دارد در ما اتفاقی میافتد.اما هیچ چیزی نیست.

هیچ چیزی نیست.مثل آرزوهایی که هر سال اول سال میکنی و هر روز از آن ها دور میشوی.واقعی به خودم فکر نمیکنم.بیست تا کتاب آورده ام تهران که در عید بخوانم.ارواح عمه ام.

ارواح عمه ام.سه عمه دارم که با پدرم خیلی متفاوت ترند.پدرم آدم حسابی فامیل است.بقیه اش بد خلق و کم صبر و بی حوصله و بی سلیقه اند.پدرم اما یک جور دیگر با من رفتار کرده .مرا همیشه پشتیبانی کرده و حسابی هوایم را دارد.چه نعمت بزرگی در روزگار.

نعمت بزرگی در روزگار هر کس هست که با دیگری فرق دارد.چه روزهایی که به درد دیگران غصه خوردم ولی نعمت هایشان را ندیدم.باید پیدا کنی.

باید پیدا کنی.خودت را اول از همه.جدا از دیگران.


یک شعر از افشین یداللهی و آواز علیرضا قربانی گوش میکنم.فکر میکنم همه چیز چه قدر میتواند بر هم بریزد و من از درست کردنش ناتوان باشم.همین موقع ها بود که پارسال افشین یداللهی در کرج تصادف کرد و رفت.نیمه شب بوده و لحظه ای بعد دیگر در بین ما نبوده.چه قدر همه چیز را مرگ وحشیانه به هم میریزد و چه قدر قدرتمند است.نمیدانم.همیشه فکر میکردم که واقعا مرگ زندگی را بی ارزش میکند یا به زندگی معنا میدهد.نمیدانم.بیشتر روزها از فکر مرگ فرار میکنم تا به زندگی برسم ولی جدا شدنی نیستند.

امروز رفتم نهار بیرون با محمدرضا و یکی دو نفر دیگه.مردم دنیاهای متفاوت تری از من دارند و تنها چیزی که من باید بفهمم همین است.


بسم الله

سه شنبه شب رفتم اصفهان و دو روز آخر دانشگاه را پیچیدم.فراز را خیلی وقت بود ندیده بودم و دلتنگش بودم و همچنین برای مسیح.مسیح را ندیدم چون داشت میرفت هرمز.ولی فراز را دیدم.یک روز اسکی در فریدون شهر،یک روز دیدن جیمز باند و یک روز کوهنوردی در سرمای وحشتناک کرکس.تجربه های عجیب و بیشتر از آن جنس هایی که رشد میکنی و حس میکنی داری یک چیزهایی به دست می آوری.با فراز شاید دو سال است که آشنا شدیم و دوست.به خاطر جبر جغرافیایی کم همدیگر را میبینم اما در همین مدت جاهای مختلفی رفته ایم و روزگار سر کرده ایم.یادم هست پارسال همین موقع ها بود که دلگیر بودم از دنیا و رفته بودیم ماسال و شب ساعت ده شب بالای مه داشتیم چایی میخوردیم.تنها بودیم در ماسال.انگار هیچ کس دلش نمیخواست آن موقع آن بالاها باشد.چه روزهایی بود.خاطره ها بوی خوشی میدهند.بوی روزهایی که درست و حسابی سپری شده اند.


بیخیال شده ام.

همه اش همین است.سیگار فلسفی میکشی و فکر های جنسی میکنی.فیلم های خوب میبینی و حرف های بد میزنی.همه اش همین شده.همه میخواهند دنیایشان را بزرگ تر کنند و جهان را بیشتر ببینند.ولی دنیا دیگر در دست آدم های اطرافم نیست.خسته شدم و دلم کمتر دیدن کسی را میخواهد.همه ضعیف اند و هر چیزی کوچکی بر همشان میزند.از همه ی زشتی ها دل میکنم.ساز دهنیم را برمیدارم و دوباره روی سردی دیوار اسفند اتاقم تکیه میدهم.هر شب همین جا مینشینم و دنیا را از پشت همین لپ تاپ بالا و پایین میکنم که مگر یک اتفاق به درد بخور پیدا کنم و دنبالش بروم.اما خبری نیست.توی اسنپ نشستم و گفت لیسانس کامپیوتر دارم و کار ندارم و رییس بنیاد شهید را سوار کردم یک شب و گفتم بیکارم و گفته سهمیه داری و گفتم نه و گفتی باید مصاحبه کنی.گفت مملکت را به فلان دادند و گفتم لعن باد.

چه میشود کرد.میروی توی خیابان یک دختر میبینی با موهای چتری آبی.پشت سرش نگاه شماتت کننده ی دو زن.حسرت چند پسر.

مینشینی توی خانه خبر بد میخوانی.عر میزنی و دلت میخواهد کمک کنی به همه اما از خودت هیچ چیز نداری.

زنگ میزنی به خانه و میبینی پدرت خیلی سر حال نیست.به خاطر کار زیاد خسته شده.بغض میکنی و از خودت حالت بد میشود.

صبح سر کلاس میروی و با همه غریبه ای.هر که دوست دخترش قهر میکند تو را هم فراموش میکند در غم قهر او.تف میکنی به همه چیز و راه میفتی سمت خانه.با هر کسی پنج دقیقه مینشینی که مبادا حس نکند تنهاست در این روزگار تنهایی.

میرسی خانه .فوتبال میبینی با دوستت و حس میکنی همین روزها بهترین روزهای دنیاست.

در دنیای کوچک خودت هر شب چیزهای بزرگ طلب میکنی و به خودت میبازی.قول داده که قوی تر شوی و به عقب برنگردی.میری توی خیابان و آدم ها را میبینی و همه چیز به هم میخورد.



بسم الله

باید با خودت مواجه شوی.یعنی تف کنی توی صورت هر چیزی که اذیتت میکند.دل ببندی به روزهای زیبا و عشق های اصیل،با حوصله باشی و کارهای زیبا بکنی.

باید با خودت مواجه شوی.روزهای گذشته را به خاطره ها بسپاری.مثلا فقط یادت بیاید خانه ی مادربزرگت چگونه بود.همین برای زندگی کافیست.گرمی پتوهای سنگین و غرق شدن زیر آن ها در شب های سرد زمستان.صبحانه های خواب آلود و رفتن به مدرسه.دویدن توی حیاط مدرسه و لذت بردن از خوب بودنت و خندیدن به کسانی که همیشه جایشان کنار دفتر بود.راستی کنار دفتری ها الان چه میکنند؟تو را که از بچگی همه مدام میخواستنت.نکند کسی نبود که آن ها را بخواهد و ببیند؟نکند فرق تو و آن ها همین بود و بس.از شانس تو توی خانواده ات همه عاشقت بودند و سر سبد بودی و کسی نبود آن ها را ببیند.همین میشد که بی قرار میشدند و شیطنت میکردند و جوابش را با لگد خوردن از مدیر سر صف صبحگاه بعد از "از جلو نظام" میکشیدند.

نه.باید بیشتر با خودت مواجه شوی.این که میشود مواجه شدن با دنیای اطرافت.باید با خودت کنار بیای.

خب رفته ای توی شلوغی.راستی توی شلوغی آدم بیشتر پیدا میکند یا بیشتر گم میکند؟حالا همه ی جهان هم هر روز کنارت باشند.مادرت را نکند گم کنی میان این همه شلوغی بی فایده.

باید با خودت مواجه شوی.کجا رفت آن شب های بی خیال سریال دیدن با عشق کنار خانواده ات و خندیدنِ از ته دل؟رفت پیش جاهای خوب دنیا.

باید با خودت مواجه شوی.حالا فرض کن که دلم بخواهد مواجه شوم.از کجا باید شروع کنم؟کجا خود واقعی ام را باید پیدا کنم؟زل زدن به سقف نیمه شب یا خنده های بعد از ظهر یا کسالت و بی حوصلگی صبح یا حس عاشقی بعد از حرف زدن؟از کجا باید با خودم مواجه شوم؟



ویدای عزیزم:

از آن روز که تو مرا به اینجا آورده ای که حالم بهتر شود چهار سال میگذرد.من از خودم هوش و نبوغ زیادی نشان دادم و مسئول آسایشگاه مرا برای انتقال به بالاترین طبقه انتخاب کرد.از این انتخاب مدت کوتاهی هیجان زده بودم.اما متاسفانه اینجا نمیگذارند از تختم خارج شوم.هدف همه ی ما اینجا این است که یک روز پشتی تختمان را بتوانیم آنقدر بالا بیاوریم تا تمام منظره ی جلوی آسایشگاه را بتوانیم ببینیم.ما حدود صد نفر در این اتاق هستیم و هر روز آدم های متفاوتی با تخت های رنگارنگ و پشتی های بالا به ما سر میزنند و کمکمان میکنند تا پشتی تخت های خودمان را بالا بیاوریم.خیلی علاقمند هستم که با آن ها دوست شوم اما بیشترشان عجله دارند و میگویند اگر مراقب پشتی تخت خود نباشند در سال های پیری دچار مشکل میشوند.حق دارند.ویدا جان من اینجا زیاد حرفی با کسی نمیزنم جز چند نفر که با هم سرخوشی های کوچکی را تجربه میکنیم و بعد دوباره جدا میشویم.من فکر میکنم دنیا باید چیزهای بیشتری از دیدن هر روزه ی یک منظره ی تکراری از این پنجره ها داشته باشد اما انگار جسمم و بیشتر از آن روحم اینجا گرفتار شده است.میشود دوباره به سراغم بیایی و برویم جای دیگر؟این بار قول میدهم آرام تر باشم.


بسم الله


راستش چیز خاصی برای نوشتن ندارم.بی حوصلگی های مداوم برای کارهای لذت بخش یعنی یک جای کار خراب شده.خراب شده و انگار نمیخواهد هم درست شود.همیشه بعضی آهنگ ها مرا میبرد در جایی که حالم بی نهایت زیباست.میخندم و هر لحظه فکر جدیدی به ذهنم میرسد و ذوق میکنم.ذوق.اما خب دنیای ذوق کردن چند وقتیست که همان جا مانده.بین فکرهای سه تا پنج عصر که بیشتر از سرخوشی آفتاب دم غروبند  و نه چیز دیگری.از آدم های اطرافم فاصله میگیرم و دور میشوم.بعد نزدیک.دوباره دور و دوباره نزدیک.مثل شکاری که پایش را بکشد سفت تر میشود و نکشد میپوسد در بند شکارچی.بوی کسانی را حس میکنم که سال هاست ندیدمشان.

دشت ها نام تو را میگویند.

کوه ها شعر مرا میخوانند.


کوه باید شد و ماند.

رود باید شد و رفت.

دشت باید شد و خواند.


دلم که میگیرد یاد تصویر درخشش آفتاب روی برف های تازه می افتم.صدای قطره های آبِ برف هایی که با یک آفتاب بد موقع شروع به ریختن کرده اند.بوی برگ های تازه ریخته و خیابان های تنها.

اینجا خیابان های تنهای زیادی دارد.شب ها که میروم راه بروم همه ی آن ها با من حرف میزنند.من صدای همه را میشنوم.همه پر از خاطرات روزهای گرمی هستند که دیده اند.مینشینم و به همه گوش میدهم.به هر خیابانی که بخواهد حرفی بزند.تا هر وقتی که بخواهد گوش میدهم.

قصه ی من طولانی شده.شاید باید کمترش کنم تا حوصله را سر نبرد.حوصله ی خودم را و بیشتر بقیه را.کارهای بهتری باید بکنم.


بسم الله

فکرم خیلی وقت است که درگیر تبلتم شده که توی خانه گمش کردم.فکر میکردم آدم قوی ترم باشم و چیزهای کوچک مرا به هم نریزد.اما نه.اینگونه نیست.من گهگاه خیلی ضعیف میشوم و گاهی خیلی قوی.روزهای سختی شده.خیلی سخت.تنها راه ماندن امیدواریست برای روزهای بهتر.


بسم الله


صبح ها بیمارستان،خواب آلود از اینکه تا سحر ها بیدارم.وضعیت نه چندان خوب خانه.رویم نمیشود بعضی چیز ها را بگویم.به خیلی ها.

مریض های خنده رو و گاه بدحال.آهنگ گوش دادن یک مرد مریض با لباس آبی و همسرش در حیاط بیمارستان.آهنگ دوپس دوپسی با صدای بد خواننده و صدای بدتر موبایل ارزان قیمت مرد.کیفیت پایین زندگی در حیاط بیمارستان.امید داشتن به زندگی .بدونِ اینکه بدانی چگونه و کجای جهان هستی به ادامه دادن فکر کنی.هر جوری که هست،فقط تلاش کتی که ادامه بدهی.تا یک روز که دیگر نتوانی و چشم هایت را آرام روی هم بگذاری.که این البته آرزوی هر آدمیست.که راحت بمیرد.راحت مردن به نظرم مهم ترین نقطه ی زندگی آدم است.همه ی سختی های پیش از آن در مقابل سخت مردن هیچ است.گذاشتن و رفتن وقتی سراسر از زشتی باشی سخت تر میشود.خیلی.


روزهای معمولی ای شده.باد شب های اردیبهشت توی صورتم.ماشینم که باید ببرم موتورش را تنظیم کنم و درس و کارهای همیشگی.در هوای اردیبهشت جای همه خالی میشود.


از گرمای تابستان دلم برای سرمای زمستان تنگ میشود.برای روزهای برفی.از دل تنگی ام میفهمم که دلم میخواهد خیلی زنده بمانم.سال ها.اما خب نمیشود.این راز زندگیست و تنها معنایش.دلم برای همه چیز میتواند تنگ شود؟


بیمارستان رفتن باید تبدیل به عادت شود،ولی دیدن دردهای دیگران نه.اخلاق مهم ترین بخش کار است.باید اخلاق و تعهد و تخصص را با هم داشت.هر سه مهم و ضروری هستند.چه چیزهای سنگینی و چه دنیای دوری.دور مثل همین روزها.مثل بیست و سه سالگی.و چه حرف سنگینی.مثل مردن.


دلم میخواهد کاری کنم.کاری که تا به حال نکرده ام و فقط یکبار بتوانم انجام بدهم.کاری معنا دار برای همه ی بی معنایی ها.


زیر آسمان پر ستاره دراز کشیدن و دیدن نورهایی که رفته اند.بوی گذشته را حس کردن.




بسم الله


روزگاری میگفتند نویسنده باید تلاش کند که ننویسد و بعد ببیند که نمیتواند.نوشتن او را به سمت خودش بکشد و مجبورش کند بنویسند.مثل عشق مادر به بچه ای که نمیخواسته اش و حالا در آعوشش مانده.آن روزگار گذشت.حالا همه مینویسیم و به هم حال میدهیم.به هر نوشته ای فاز مثبت میدهیم و همه چیزهای تکراری مینویسیم و حس خوبی میگیریم.این یعنی ما.یعنی ما که دیگر عاشق هیچ چیز و هیچ کس نیستیم.دنیایمان وحشتناک بزرگ شده و میخواهیم هر کاری که شده بکنیم و لا قید و بند برویم جلو.این است که همیشه از این کیفیت زندگی شاکی هستم.چون عاشق نیستم.


ما آدم های مصلحت اندیش.


مصلحت اندیشی از یک جایی به بعد دیوانه وار میشود.آدم فقط خودش را میبیند.دیگر همین میشود که عاشق چیزی نمیشود.عاشقی بها دارد و ما آدم های حساب گر را نمیخواهد.


شنبه دوباره افطاری مدرسه است.افطاری دوره ی شانزده علامه حلی دو تهران!وقتی که روز اول وارد مدرسه شدم هیچ وقت فکر نمیکردم که اینگونه بخواهم از جایی معنا بگیرم.آدم هایی را دیدم که به آن جا معنا میدادند و معنا میگرفتند.من بیشتر معنا گرفتم و خودم را زیر پرچمش بردم تا آرام شوم.یکی دو سالی هست که سعی میکنم زیر هیچ خیمه و پرچمی نباشم که بودن زیر پرچم چیزی یعنی ندیدن خیلی از چیزها.ولی هنوز هم هیجان انگیزترین دورهمی زندگی ام همین یک روز ماه رمضان است که دور هم روی آسفالت حلی دو جمع بشویم و یاد روزهای خوب کنیم و لبی تر کنیم.صفایی باشد.


یکی از روزهای اول مدرسه در بخش معرفی گروه های مدرسه ما را بردند آز زیست.هنوز هم هیچ جای دنیا برایم آنقدر لذت بخش نشده است.کتابی بود به اسم در میان شامپانزه ها.راجع به خانمی بود که میرود آفریقا برای رفتار شناسی شامپانزه ها چند سالی آنجا میماند.همان جا بود که حس کردم زندگی یعنی همین!و هفت سال بعدش را بیشتر زندگی خارج مدرسه ایم را در آز زیست گذراندم و پروژه کردم و لذت بردم.نوستالژی های لعنتی !بدون شما نمیشود زندگی کرد.ای حالِ بی معنا!


بخشی به عنوان "هدفون بیارید کار داریم" گذاشتیم کنار بلاگ برای گذاشتن موسیقی های مورد علاقه ام!حوصله داشتید نگاه کنید!


بلاگ فارسی خیلی ضعیف شده نسبت به سال هشتاد و هفت که با بچه ها بلاگ مینوشتیم!چه روزهای دوری بود.ولی دلسرد نمیشوم!توییتر دیوانه وار شده و توییتر فارسی دیوانه وار تر!هنوز اینجا بوی خانه را برایم دارد!اگر خواستید برایم نظر بگذارید و به بقیه هم معرفی کنید!دور هم بیشتر خوش میگذرد.


بسم الله

 

آدم هیچ وقت دنیای بیرونش را درست نمیفهمد.نمیفهمد که آدم ها چه خوشی هایی دارند و چه دردهایی میکشند.روزهایشان چگونه شب میشود و به امید چه چیزی از خواب بیدار میشوند.انگار خودم را مرکز عالم میدانم و دنیای اطراف برایم کمرنگ تر شده.

 

یک جمله ای در کتابِ ادبیات مدرسه داشتیم که یک چیزی بود در مایه های:"ای کاش زیبایی در نگاه تو باشد نه چیزی که به آن نگاه میکنی." این جمله را همیشه مسخره میکردیم.با بچه ها مینشستیم و میگفتیم:"آههه پاراپاگوس،کاش زیبایی در عمه ی تو باشد و .". ولی حالا این روزها تازه معنی این جمله را میفهمم.حالا که همه چیز سخت تر میشود و به هم میریزد و بعد دوباره زیبا میشود.حالا همه چیز را قشنگ مییبینم.از شب نشستن ها با دوستان تا مورنینگ ها و بحث های عمیق علمی اساتید! و مریض هایی که کم حوصله اند.از هانس زیمر گوش دادن روی برگ هایی پاییزی لذت میبرم و کمر دردِ رانندگی های طولانی را دوست دارم.هرچند میدانم همه ی این ها شاید فصلیست و آدم پیچیده تر از این جور چیزهاست و البته ضعیف تر که بخواهد خودش همه چیز را در دست بگیرد.ولی این حالا آخرین خشاب باقی مانده برایم است.لمسِ دنیا از پشت شیشه های عینکی که تمیزش کرده ام.


بسم الله

 

خاطراتم را بیشتر از دوازده سیزده سالگی به بعد به یاد دارم.از قبلش هم چیزهایی یادم مانده ولی اصلش میشود از اولِ راهنمایی به بعد.دورانی که برایم پر از تجربه های زیبا و لذت بخش بود.آدم های جدید با قصه هایی که هر کدامش انگار برایم یک دنیای جادویی میساخت.همه ی آن سال هایِ پر هیجان را به یاد دارم.کلاس های درسِ عاشقانه ای که داشتیم.یادم می آید سرِ کلاس های انشا با سیاوش پیریاییِ عزیز انیمیشن کوتاه میدیدم و تمرینِ نوشتن میکردیم.همه ی این وبلاگ نوشتن ها و انگار نیاز به نوشتن ها از همان روزها مانده.همه ی عشقم به ورزش از گل کوچیک و زو بازی کردن وسطِ برفِ زمستان برایم مانده.این ها چیزهایی بود که مرا گرم میکرد.دبیرستان سمیناری داشتیم که مسئولیتی کوچک در آن داشتم و گرمم میکرد.تا نصفه شب بیدارم نگهم میداشت.تا ده شب در مدرسه.با همه احساسِ نزدیکی عجیبی داشتم.با همه ی تفاوت ها دوست بودیم.خیلی دوست.

 

سه شنبه تصمیم گرفتم کلاس چهارشنبه را نباشم و بروم تهران.نزدیکِ عوارضی بودم که فهمیدم استاد پیگیر شده که این اکسترن ها کجا رفته اند.مجبور شدم برگردم.خیلی برنامه ریخته بودم برای این سه چهار روز.یخ کردم ولی مجبور بودم برگردم.فردا صبح برای مورنینگ کنار کسی نشستم که دوستش ندارم.شبش دو میز آن ور تر توی کافه یک دوست قدیمی را دیدم که زمانی هر شب کنار هم میخوابیدیم و حالا خیلی فاصله داریم.یک میز آنورتر دو نفر را دیدم که سال پیش سالگردشان توی خونه ی من بود و امسال حتی به من خبر هم نداده بودند.آخر شب هایش هم یک رفیق دیگر را دیدم و فیلم دیدیم.

این دو روز کسانی که همیشه برای مسافرت ها و خوش گذرانی ها و . صدایشان میکردم خبری از من نگرفتند.با اینکه دو کوچه با هم فاصله داریم ولی حتی یک زنگ کوچک هم نبود.این بین فهمیده ام امتحان هایم را هم افتاده ام.این چند روز برایم خیلی حرف داشت.اینکه کجاها خودم شخصیتِ منفی غصه هستم و از آدم هایی که فکر میکنم دوستم هستند بی خبرم.از خانواده ام.دیگر اینکه فاصله ی مکانی حالا بی نهایت بی ارزش شده.آدم میتواند در یک خانه هم باشد و از هم دور باشد.بعد به این فکر میکنم که خودم چگونه بودم این سال ها که حالا کسی سراغم را نمیگیرد؟این تقصیر من است یا دیگران؟نمیدانم.راستش چشمِ امیدی به کسی نیست.امشب برای فردا قصدِ کوه کردم.بعد از چهار سال حالا زنجیرِ هر کس بسته به قفسِ سلولی که من در آن نیستم.روزهایی که دلگیر میشود شهر انگار اکسیژنِ کمتری به سلول های مغزم میرسد.انگار دچار یک ارتفاع زدگیِ دائمی میشوم.فکرم فقط به دنبالِ برگشتن است.به دنبالِ رسیدن.همه ی این اتفاق ها برایم نشانه است.نشانه ای که خیلی خیلی از راه را اشتباه آمده ام.جاهایی وقت گذاشته ام که به درد نمیخوردند.آدم ها و فضاها.بدترین چیز این است که آدم برای خودش دلخوشی درست کند.صبح که میرود بیمارستان به دو سه نفرِ کنار دستش لبخند تحویل بدهد به امید اینکه آن ها هم کنارش هستند.این ها آدم را مریض میکند.اینکه بعد از چهار سال دو سه روز هیچ کارِ مشترکی شاید با کسی به جز بردیا نداشتم برایم این معنی را میداد که جای اشتباهی هستم.یا آدمِ اشتباه.هر کس هر چه میخواهد بگوید.خودم بهتر میفهمم.حسّش میکنم.زندگی اش میکنم.چیزی نمانده است.تمامش میکنم.بعضی حرف ها را باید به آب سپرد.که برود و راه خودش را پیدا کند.


حالا که این حال بر من پیروز شده و چاقویش را بر گلویم فشرده است،دستی میخواهم که نجاتم دهد.یکی دو نفر به کمکم آمدند ولی این بار این غول سنگین تر از این حرف هاست.بعد از این مرگ دیگر دلم برای کسی اینجا تنگ نخواهد شد و کسی را نمیبینم.


بسم الله

 

یکم :

به هر حال اسباب کشی به آدم نشون میده که خیلی چیزها لازم نیست تو زندگی باشن و فقط چون یه موقعی گذاشتیشون یه جا موندن همونجا و جا گرفتن و حواست بهشون نیست.مثل خیلی از آدم هایی که هر روز کنارشون هستی ولی اضافین در واقع!

 

دوم :

 

بخش های بیمارستان رو دارم تند تند رد میکنم و تلاش میکنم که یاد بگیرم ولی انگار یه چیزی همش کمه که نمیدونم چیه.شاید انگیزه شاید فکر درست یا هر چی.به هر حال این راهِ درست نیست.تقریبا مطمئنم.

 

سوم :

 

پاییز بهترین فصل برای پیاده روی و شب گردی های طولانیِ که میتونه بهترین انگیزه ی این روزهام باشه.از فردا باید برم دنبالشون.

 

 


بسم الله

 

به خیابان که میروی در فاصله ی ده قدم عشق را میبینی و نفرت.دو عاشق دست در دست هم و چرخ های گاری چرکِ مردی خسته از روزگار.نمیفهمی که عاشق زندگی باشی یا غصه ی همه چیز را یکجا بخوری.فکرت این است که نهار پیتزای استیک بخوری یا پپرونی و بیرون بچه ی فال فروش را میبنی و فکرت میرسد به آخرِ شب که این بچه کجاست و تو کجا.میخواهی حودت را غرق کتاب و فیلم و هنر و درس و کار بکنی ولی آخرش را نمیدانی.نمیدانی حتی بهت حال میدهد یا نه.نمیدانی آخرش باید چه کنی یا کجا باشی.فقط همین فرق ها را میبینی و میگذری.


بسم الله

 

سه روز رفته بودم تالش.بیرون از دنیا.بالای کوه ها.کلبه ای چوبی که با بخاری هیزمی گرم میشد و نان داغی که همان حوالی

می پختند.انگار رفته بودم به گذشته ی بشریت.بی خیال دنیا و همه چیز.گوشی خاموش درون کیف و رخت و خواب و چراغ نفتی.دست خودم نیست.سخت با زندگی شهری کنار می آیم و نمیتوانم خیلی چیز ها را تحمل کنم.این ها بعد از اینکه از تهران رفتم بدتر هم شد.دیگر حتی حوصله ی تهران را هم نداشتم.بوی زندگی میداد این چند روز برایم.انگار دنیا راهش را از ما جدا کرده بود و هزار سال از هم فاصله داریم.وقتی به زندگی ساده ی این مردم نگاه میکنم میفهمم چه قدر زندگی را برای خودمان سخت کردیم و دور خودمان را شلوغ کردیم و وابستگی های به درد نخوری داریم.به چیزهایی که واقعا برای خوشحالی نیازشان نداریم و اتفاقا باعث دردسر هم هستند.باز هم برخواهم گشت به این طبیعت.به زودی.


بسم الله

 

بعد از ده روز دوباره به زنجان برگشتم.حسِ خوشحالی از استقلال و غم از دوری.خوشی از دیدن رفقا و سنگینیِ بار دانشگاه.لمس هزار شکل احساس در چند ساعت.باید بیشتر و بهتر کار کنم.امین حرف خوبی میزد که تصمیم های این روزهاست که آینده را میسازد.آینده چه میشود؟خدا میداند.

 

درّاب مخدوش را از کف انقلاب گرفتم و میخوانم.یادداشت های بیست سالگیِ نامجو.اینکه چرا یادداشت های بیست سالگیِ نامجو ارزشی دارد یا نه را نمیدانم.بیشتر انگار یک رفیق یادداشت هایش را داده تا بخوانم.همچین حسی دارم.یک هفته ی دیگر واردِ بیست و چهار سالگی میشوم.این یادداشت ها هم مربوط به همین روزهای نامجو بوده.من هم تا حدی نسبت به آینده و خودم و همه چیز گیجم.این آدم های گنده ی دنیا بیست و سه سالگی چه شکلی بودند؟ولگردی میکردند مثلا ما ؟نمیدانم.فقط باید خودم را پر کنم.از هنر و علم و بینش و احساس و مهم تر از همه غشق.که روز به روز خالی تر میشود انگار در آدم.باید حواسم باشد.

 

من سال 94 به زنجان آمدم.یک ترم خوابگاه بودم و بعد هم خونه گرفتم.شب های زنجان سال اول خیلی سرد بود.در این سه چهار سال آن سرما هنوز تکرار نشده.تنها زندگی میکردم و درِ خونه ام هم وقتی باد میومد صدا میداد.شب ها خودم را زیر پتویِ سنگ پشم شیشه ای جا میکردم و چنل بی گوش میدادم.چنل بی را علی بندری تعریف میکرد و اولین پادکستِ فارسی ای بود که من شنیدم و هنوز هم البته گوش میکنم.قصه های واقعی را تعریف میکند و البته صدایش درامِ صدای قصه گوهای زندگی را دارد.این ها را به بهانه ی امروز نوشتم که در راه وقتی از جاده ی کفی خسته میشوم با صدای علی بندری حسِ زندگی برمیگردد.قطغا برایم از دانشگاه یکی از بهترین خاطره ها شده است.


بسم الله

 

امشب 23 امین سالی شد که دارم از اکسیژنِ هوا استفاده میکنم.روی خاک زمین راه میروم.از چیزهایی که دیگران برایم ساخته اند و خریده اند استفاده میکنم و احساسِ زنده بودن میکنم.نمیدانم من چه چیزی به این جهان اضافه کردم؟من چه کردم که امروز که در دلت شعف انگیزم؟فکر نکنم چیزی باشه.چیز خاصی نبوده.روز تولدم یک روزِ کلاسیک و زندگی بحش برام بود.رفتم لواسون خونه ی خاله ام اینا و از باغشون گوجه چیدم.بعدشم یه ماهی خوشمزه خوردم و گرفتم خوابیدم.بعدش بیدار شدن و چایی خوردن تو بالکن و بعدشم دیدن مستندِ قشنگ بی بی سی راجع به حیوونا که یه جاییش که بچه لاک پشت هارو نشون میداد که به خاطر نور شهر مسیرشون رو گم میکردن تحت تاثیرم قرار داد.یادِ خودم افتادم که تو عالم بچگی و همین الان به خاطر نورهای اضافی خیلی وقت ها شده مسیرم رو گم کردم.بعدش هم حرف زدن با شوهرحاله و کیک و دو تا موزیک و شام و خونه و خستگی.زندگی رو احساس کردم.

امسال از همون شب تولد تا الان و چند ماه پیش از بودن هر کسی که کنارم بود خوشحالم و از نبودنِ کسی هم ناراحت نیستم.احساس سرخوشی و خوشحالی بیشتری دارم با اینکه حسابی کار و زندگیم روی هم تلنبار شده و خیلی کار نکرده دارم ولی حال و روزم بهتر از همیشه شده.شکر.


به صحرا شدم عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گار فرو شود، پای من به عشق فرو می‌شد.

عطار

 

قصه ام تکراریست.بی خوابی و صبح بیدار شدن به زورِ ساعت.نمایشنامه خوانی را هنوز برایم خودم نگه داشتم که پایم در عشق باشد شب ها.


هشت ساله ام.مدرسه ام از خانه کمی دور است.مدرسه ی دولتی خوبیست و مادرم اصرار دارد همان جا بروم.شیفت صبح جا ندارد و من شیفت عصر میروم.شیفت عصر انگار برای بچه های درس نخوان است.بچه هایی که مجبورند مدرسه بروند ولی حتی حال ندارند که صبح زود بیدار بشوند.من هم یکی از آن ها شده ام.عصرها همه در مدرسه خسته تر هستند.همه ی این ها یعنی صبح ها تا ده خوابیدند و بعد به زور مادر در فاصله ی یک ساعت صبحانه و نهار را یک جا خوردند و دعوا سرِ نخوردنِ نهار.هر روز.

 

دوازده ساله ام.سر کلاسِ مدرسه معلم سوال های هوش میپرسد و من جواب میدهم.احساس غرور میکنم و حس میکنم برتری ای نسبت به دیگران دارم.معلم به من هدیه میدهد و احساسِ سرخوشی بی پایان میکنم.تلاش خاصی نکرده ام اما تصمیم گرفته ام تیزهوشان امتحان بدهم.انگار همه اش از همین سوال هاست دیگر.یعنی قرار است لذت ببرم.جوابش می آید.قبول شده ام.خوشحالم.

 

پانزده ساله ام.حسابی مذهبی شده ام و هیات میروم و حسابی مشغولم.نماز و روزه ام سر جایش است و کتاب زیاد میخوانم.البته کتاب خواندن را از همان دبستان هم عادتش را داشتم.شجریان گوش میکنم و تابستان ها را بازی میکنم و از دنیا لذت میبرم.با بچه ها در مدرسه میمانیم و بازی میکنیم و آزمایش میکنیم و پروژه انجام میدهیم.عاشق مدرسه هستم.

 

هجده ساله ام.کنکور باید بدهم.فشاری از سمت خانواده روی من نیست.تلاشم را میکنم که پدر و مادرم را خوشحال کنم.نتیجه اش می آید.قبول شدم.باید بروم یک شهر دیگر.این هم تجربه ای جدید.

 

بیست و سه ساله ام.گیج و مبهمم.عوض شده ام.مثل قبل مذهبی نیستم اما هنوز هم یک کارهایی سر جایش است.حواسم بهشان هست.از خانواده دورم.انگار هزار سال اتفاق در این پنج سال از سرم گذشته.اما هنوز که هنوز است انگار از خودم چیزی ندارم.همه اش وابستگی ست.باید بدهی هایم را پرداخت کنم.

 

هر اتفاقی این وسط یک جور دیگر می افتد من هم جای دیگری بودم.برای همین هاست که همیشه برایم محیط ها بی معنی بودند.انگار همه چیز از چشمه ای عمیق تر باید بیاید.یک جایی پایین تر از این آب های سطحی.خیلی این چیزها به شانس ربط دارد.شاید من جای کس دیگری بودم که مشکلات زیادی داشت و نمیتوانست حتی این چیز ها را بنویسد و جایی تعریف کند.از سرِ فقر یا هر چیز دیگری.نمیدانم.این ها معنی ندارند.

 

پ.ن:همیشه وقتی یک شب دو یا چند پست مینویسم پست قدیمی تر معمولا دیده نمیشود!یادِ این داستان می افتم که خودم همه ی خوبی های یک نفر را با یک بدی فراموش میکنم و فقط همان بدی یادم میماند.همیشه آخرین چیزی که میبینیم بیشتر یادمان میماند!


بسم الله

 

به یاد نوجوونی هام محمد نوری گذاشتم و نشستم توی اتاق خونمون تو تهران.جایی که همیشه برام خونه میمونه و جای دیگه ای جاشو نمیگیره.تولد امسال هم گذشت.با کادوهای بامزه و خوش گذرونی ها و آدم های شاید کمتر از سال های پیش ولی درست و حسابی تر.هرچند که آدم همیشه دوست داره چیزی که داره رو باور کنه و باور داشته باشه این بهترین چیزی که میتونه داشته باشه و بهش کلی خوش میگذره.این روزها پر هیجان میگذرند و انگار من بعد این چند سال براش خوب آماده نیستم.برای اینکه دوباره به زندگی پرشور در کنار بقیه برگردم.

 

شما با کارهای مونده و کتاب ها نخونده و فیلم های ندیده و سفرهای نرفته و ورزش های نکرده و بقیه اینا چیکار میکنید؟


تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مدام
صدای غریبه‌ای‌ست که سراغ دیگری را می‌گیرد از من
یک‌شنبه‌ی سوت‌وکوری‌ست که آسمان ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد
حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌برد حوصله‌ام را

تنهایی زل‌زدن از پشت شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد
فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند
آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند
آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند

تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد
کسی که برای تو گل نمی‌خرد هیچ‌وقت
کسی که برایش مهم نیست روز را از پشت شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز

تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد
خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار
خانه‌ای که برای تو در اتاق کوچکی خلاصه شده است

تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز
خاطره‌ای که هجوم می‌آورد وقتی چشم‌ها را می‌بندی

تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتی چشم باز می‌کنی
تنهایی انتظارکشیدن توست وقتی تو نیستی
وقتی تو رفته‌ای از این خانه
وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغ دیگری را می‌گیرد
وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسد خودت را می‌بینی هر شب

اکولالیا

 / 

دریتا کومو

ترجمه از محسن آزرم


وقتی ارتباطات کم میشود دوباره دیدم به زندگی را پایین و بالا میکنم.حسابی نگاهش میکنم تا شفاف ترش کنم و گرد و خاکش را از بین ببرم.که ببینم حالا با از دست دادن چیزهایی که داشتم کجای قصه ام و توی کوله پشتی خودم چی دارم.این تجربه ها رو دوست دارم.

 

یک بار در مصاحبه ای با رضا امیرخانی یک نفر پرسیده بود اگر بخواهی بروی در یک اتاق و تنها چند وسیله برداری چه چیزهایی است؟و حالا یک جوابی داده بود.راستش به این فکر میکنم که اگر محدودیتی داشته باشم چه چیزی برمیدارم؟اگر قرار باشد ده سال آینده را تنهایی با ده وسیله سپری کنم چه چیزهایی برمیدارم؟راستش یک جورهایی شبیه زندان است ولی شاید فرقش این باشد که کسی را نبینم و البته باغی داشته باشم برای راه رفتن و گشتن و البته این زندان خودخواسته شاید آزادی ای در ادامه اش نباشد.این ده چیز را همین الان بدون فکر قبلی میخواهم بنویسم.اگر کسی خواند و حوصله کرد بنویسد برای دل خودش و لینک بدهد من هم بخوانم!

 

1-عکس های کسانی که دوستشان دارم که یادم نرود در دنیا تنها نبوده ام.

2-لیست آرزوها و خواسته هایی که داشتم که بدانم دنیا به نرسیدن هاست و زندگی همچنان باقی است.

3-سیگار خوب که هفته ای یک بار بکشم.

4-یک سری آلبوم همایون و بنان و کلهر و .

5-لپ تاپ که بتوانم صدای کیبرد را زنده نگه دارم.

6-سری فیلم های کلاسیک و از همه مهم تر پاپیون.

7-پاستیل

8-عطر خوش بو

9-مداد و کاغذ

10-ده هزار داستانِ کوتاه.


برگشتن به اینترنت شلوغ و پلوغ برام با کسالت همراه شده.این یعنی فک کنم خیلی جام اینجا نبوده و به زور خودم رو میخوام بذارم اینجا.همین باشه احتمالا.از بچه های زنجان غیر از سه چهار نفر دل کندم.حال و حوصله ی کسی نیست دیگه.آدم های شلوغ و پلوغ با حرف های تو خالی.دیگه فاز نمیدن.همین.


اصلا اینطوری نیست که من نخوام به شما راستشو بگم ولی واقعا ساعت دقیقش یادم نمیاد.یعنی بعدش رفتم حموم و بعدشم سه تا تیکه مرغ سوخاری سرخ کردم و گرفتم خوابیدم.خونه ی من پنجره نداره،یعنی اصلا در واقع خوشم نمیاد تو اتاقم از بیرون نور بیاد چون وقتی نور میاد انگار باید حواستو به شب و روز بیرون جمع کنی و یه ساعتایی بخوابی و یه ساعتایی بیدار شی.منم تو تلویزیون شنیدم که مثلا شب خوابیدن واسه بدن خوبه و از این حرفا ولی خب خیلی چیزای دیگه هم واسه بدن خوبه ولی تو تلویزیون اونارو که نمیگن.میگن؟مثلا تلویزیون ندیدن برای بدن خوبه.شما تاحالا شنیدی تو تلویزیون بیان بگن:"تلویزیون ندیدن برای بدن خوبه؟" خب معلومه که نمیگن.چون اگه اینو بگن دیگه کسی تلویزیون نمیبینه که بخوان بهش بگن تلویزیون ندیدن برای بدن خوبه.میبینی؟اینا هر چی رو دلشون بخواد میگن.منم منظورم اینه که خب آدم هر وقت خوابش بگیره میخوابه هر وقت هم حال کنه بیدار میشه دیگه مگه غیر از اینه؟یعنی حالا صبر کنم یه نوری بیاد تو خونه که بیدار شم؟نه آقا من اینطوری کلافه میشم.آهان بله حق با شماست.اصل مطلب.اصل مطلب این که من داشتم میگفتم که نمیدونم در واقع ساعت چند بود ولی احتمالا باید طرف های صبح بوده باشه.چون بعدش که بیدار شدم رفتم یه قدمی بزنم و نون و کره بگیرم برای و دیدم که شب شده.حالا اینکه چه قدر خوابیدم رو نمیدونم.به همون دلایلی که گفتم ساعت هم تو خونه جلو چشمم نمیذارم.آدمو میترسونه که وقتت داره تموم میشه.بعد هی به این فکر میکنی که وقتم داره تموم میشه و همزمان که داری به این فکر میکنی که وقتت داره تموم میشه همون وقتت میگذره.میدونی چی میگم؟منظورم اینه که هی بخوای به یه چیزی فک کنی که داره میگذره در واقع همون لحظه هایی که فکر میکنی داره میگذره اون چیزه هم تموم میشه.آره ببخشید الان ادامشو میگم.خلاصه که طرف صبح بود.از وقتی که اومدم اینجا قبل شما هم یه آقای دیگه اومده بودن که گفتن کار تو بوده یا نه.من به ایشونم گفتم که کار من بوده.ولی خب هی به من میگن یه دلیلی باید داشته باشی که این کارو کردی.من نمیدونم باید چی بگم.مگه بچه به دنیا آوردن تو این دنیا دلیل میخواد که کشتنِ کسی دلیل بخواد.حالا گیرم که اون آدم مادرت باشه یا هر کس دیگه.یعنی اینجا انگار الان همه دنبالِ یه دلیلِ خاصی یه چیزی خاصی میگردن که من بگم که بشه تو جای خالی پرونده نوشت.من واقعا چیز خاصی ندارم که بگم.الان شما برو زایشگاه بپرس برا چی دارن بچه به این دنیا اضافه میکنن؟چند تاشون دلیل دارن؟من فکر نکنم شما هر کسی که اونجا بی دلیل بچه تولید کرده رو بردارید بیارید اینجا بشونید،چون اگه این کارو میکردید دیگه اینجا اصلا جا نبود آدم بشینه.من نمیفهمم چرا باید برای کشتن دلیل بیارم.قبلِ شما هم پرسیدن که باهم مشکل خاصی داشتیم یا نه.به چه مشکلی میشه گفت خاص تو این دنیا؟دیگه مشکل مشکله.حالا من بگم خاص بوده اوضاع بهتر میشه؟فک نکنم.مثل این میمونه که شما فکر کنی من دیوونه شدم.خب وقتی به من میگی که دیوونه شدم اگه بگم دیوونه نشدم کمکی میکنه؟تازه بیشترم فک میکنی که من دیوونه شدم که میگم دیوونه نشدم.اون آقا هم پرسید که از قبل برنامه ریزی کرده بودم یا نه.من تا اون لحظه ای که بالش رو فشار میدادم به هیچ چی فکر نکرده بودم.حتی اون موقع هم به چیزی فکر نمیکردم.یعنی میکردم ولی چیزای مسخره ای به نظر میان.اینکه مثلا نوک کفشم دیروز تو بارون چسبش باز شده و باید درستش کنم.از این جور چیزا.دیوونه که نیستم بشینم فکر کنم که مامانمو چطوری بکشم.بالاخره هر چی باشه آدم الکی که مامانشو نمیکشه.یعنی شاید بکشه ولی خب برنامه ریزی براش نمیکنه.دشمنش که نیست،حالا شاید یه بار تو لحظه به این نتیجه رسید،اون حسابش فرق داره.یعنی اگه برنامه ریزی میکردم انگار واقعا میخواستم این کارو بکنم ولی واقعا برنامه ای نداشتم،یعنی خیلی هم برام فرق نمیکرد بود و نبودش.فقط مامانم نه ها.کلا بود و نبود آدما انگار خیلی برام فرق نداره.بهش فکر نمیکنم زیاد.تا الان بود حالا یه مدتم نیست.نگرانِ خلوت شدن دنیا نیستم.خنده داره نه؟حتما خنده داره که شمام میخندی.مشکل؟فقط با هم یه مشکل کوچیک داشتیم.به من میگفت خیلی حرف میزنی و موقعی که من حرف میزدم بعضی وقت ها خمیازه میکشید یا بی حوصله میشد.میگفت اوهوم آره میفهمم ولی خوب نمیفهمید چون خوب گوش نمیداد.اینو به من میگفت که بیخیالش بشم ولی من بی توجهی رو بو میکشم.میدونی حرف که میزنم انگار یه لیوان شیر گذاشتم رو گاز.طرفم باید دائم با قاشق همش بزنه وگرنه یهو سر میره و بوی کثافت میگیره.میگفت برو بیرون برا خودت دوست دختر پیدا کن با اون حرف بزن گپ بزن راه برو یکم حال و هوات عوض شه ولی من همیشه بهش میگفتم تو نمیخوای به حرفای من گوش کنی و فقط میخوای آدمو دک کنی.اختلافمون همین بود فقط.البته بین مادر و بچه ها پیش میاد دیگه نه؟من از تو چشمای آدمو میخونم که حواسشونو به منه یا نه.یعنی تنها چیزی که میره رو مخم اینه که با یکی حرف بزنم ولی حواسش به من نباشه.دوست دارم همونطوری خفه اش کنم. من زیاد با کسی غیر از مامانم حرف نزده بودم تو زندگیم که نظر بقیه رو راجع به خودم درست و حسابی بدونم ولی مامانم همش بهم میگفت پر حرف.جناب سرهنگ به نظر شما هم من زیاد حرف میزنم؟


دیشب تو کشیک اورژانس پیرمردی با پسرش آمده بود.پسرش پیرمرد را در خانه پیدا کرده بود دیروز که هوشیارش اش را تقریبا از دست داده بود و به صدا کردن جواب نمیداد.کنترل ادرارش را از دست داده بود.دیروز به پیرمرد آب قند داده بود و امروز صبح که حالش بد شده بود پیرمرد را آورده بود اورژانس.پیرمرد در خانه تنها بود و دیروز غذا نخورده بود و احتمالا دو یا سه تا قرص گلی بنگلامید خورده بود و حالا دچار هایپوگلیسمی شده بود.ازش میپرسیدم چرا غذا خوردی میگفت کسی نیست تنهام و البته خیلی هم هوشیار نبود که جواب بدهد.میگفت نه زنی نه دختری دارم که بهم چیزی بده بخورم.پسرش هم پستچی بود و مثل اینکه یک برادر سندروم داون هم داشتند.پسرش که از شرایط خانه میگفت بغضش گرفت و نزدیک بود گریه کند.پیرمرد وقتی بهش سلام کردم سه بار گفت :"سلام از ما".من دو ساعت بعد کیفم را جمع کردم و برگشتم.ولی فکرم جا ماند همان جا.وسطِ این شعر که انگار برای همین روزها نوشته شده.شعری از حسین صفا که اتفاقا من با صدای چاوشی با خیلی از شعرهایش احساس های لطیفی را تجربه کرده ام.

 

 

همراه خاک اره
تف می‌کنم طعمِ
بیدار بودن را

با سرفه‌ام در خواب
حس می‌کنم دردِ
نجار بودن را

از نردبان بودن
بسیار غمگینم
از آسمان بودن
بسیار غمگینم

تمرین کنم باید
دیوار بودن را

چون فوج ماهی‌ها
در نفت می‌میرم
دریای آلوده
دارد به آرامی
کم می‌کند از من
بسیار بودن را

وقتی نمی‌میرم
هم دردسرسازم
هم دست‌و‌پاگیرم
اما به هر تقدیر
باید تحمل کرد
سربار بودن را

در سینه‌ام بم‌ها
با کوهی از غم‌ها
پیوسته لرزیدند
پس دفن خود کردم
همراه آدم‌ها
جان‌دار بودن را

روزی اگر زاغی
روباه را بلعید
جای تأسف نیست
هیهات اگر روزی
صابون بیاموزد
مکار بودن را

بیرون تراویده است
از گور من بهرام
از کوزه‌ام خیام
از مستی‌ام حافظ
سرمشق می‌گیرد
هشیار بودن را

وقتی نمی‌میرم
هم دردسرسازم
هم دست‌وپاگیرم
اما به هر تقدیر
باید تحمل کرد
سربار بودن را


نمیدانم اولش را با چه چیزی شروع کنم.با بسم الله یا هیچ چیز.که اگر بگویم انگار فقط خواسته ام که عادتم را رعایت کنم و اگر نگویم انگار جایش خالی می ماند.کسی را دعوت نمیکنم به خواندن.به خواندن این چیزهای بی معنی.شاید بی معنی خوب نباشد.معادل فارسیِ خوبی برای "nonsense"در ذهنم ندارم.این حرف ها همان است.که هیچ حسی را در آدم برنمی انگیزاند.شاید فقط همین حس که دو دقیقه ام را تلف کردم.همین.nonsense را دوست دارم.چون کلمه ها آفریده شده اند که معنی و احساس را منتقل کنند.حالا یک کلمه ای آمده و به بقیه ی آن ها میگوید بی معنی و بی احساس.کلمه ای که بی معنی و بی احساس باشد مگر باز هم کلمه میماند؟نمیدانم.خودِ این کلمه هم تنهاست.به هیچ چیز اشاره نمیکند.فقط به بی معنی بودنِ دیگران اشاره میکند.

 

چهار روز دیگر داخلی تمام میشود.هفت روتیشن،کشیک اورژانس و دیدن مریضی که کد 99 خورده و دارد دنیا را ترک میکند و بعد البته برش میگردانند.نگاه مریض های اطرافِ آن مریض را فراموش نمیکنم.نگاه هایی که خیره شده بودند به مردنِ یک نفر دیگر و انگار صدایی که در بخش دیالیز پخش میشد:"نفر بعدی کیست؟" 

البته که همه اش زود فراموش میشود.

در این سه ماه شاید با بیشتر از بیست اتند در ارتباط بودم.آدم هاییم که از خیلی هایشان خیلی دورم.همدیگر را نمیفهمیم.آدم هایی که کتاب های روز پزشکی را خط به خط حفظ هستند و برای دوز داروی مریضی که کامپلیکیت شده در مورنینگ بحث میکنند.من اینور دنیا نشسته ام و به این فاصله فکر میکنم.دوست ندارم کاری را نصفه نیمه انجام بدهم اما حالا دارم نصفه نیمه زندگی میکنم.دلم برای اتفاق هایی که مرگ را برایم تداعی میکرد تنگ شده.گم شدن در جنگل و گیر کردن در پناهگاهِ کرکسِ اصفهان وسط کولاک.

برای آدم هایی که فرصت داشتم وقتِ بیشتری با هم بگذرانیم و حالا یکی یکی دارند از دست میروند.

بعضی روزها گیج میگذرند و بعضی ها با دقت.فقط میبینم که خیلی زودتر از چیزی که فکر میکنم شب میشود و من میمانم و فکر فردایی که دوباره قرار است سراغم بیاد و راه هایی که باید بروم.این روزها دوباره بیشتر از همیشه به فکر رها شدن از دانشگاه افتاده ام.نمیدانم.مثلِ جنگلی که آتش میگیرد هر شاخه ای که میسوزد دو شاخه ی دیگر را روشن میکند و جلو میرود و من با دست انگار میخواهم این آتش را خاموش کنم.مگر خاموش میشود؟

قبل تر ها که توییتر و اینستاگرامم باز بود اینجا را در توضیحاتش میگذاشتم و شاید آدم های بیشتری اینجا را میخواندند.نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت اما میدانم حسابی خلوت شده و همان چیزی شده که شاید میخواهم.یک نفس کربن مونوکسید و بدون هیچ آلارم و هیجانی.*

 

*قسمت آخر متن قسمتی از شعر رادیوهد است که استفاده کردم.


بسم الله

 

یک بار میخواندم که فیلم برداری یعنی قرار دادن تعدادی تصویر پشت سرِ هم که از یک جایی به بعد ما عکس ها را متحرک میبینم و احساس میکنیم که شده اند فیلم.از صبح که بیدار میشوم چه چیزهایی را میبینم؟باد سردِ ششِ صبح و صدای گنجشک ها را آخرین بار کی احساس کرده ام؟این تصویر را چند روز است که ندیده ام؟غرق شدن در یک کتاب و دیدن یک دوست و احساس کمک به کسی که به من احتیاج دارد را چطور؟این تصویر ها از صبح از جلوی چشمم رد میشود و میشود همین فیلمِ زندگی ام.نمیشود حتی یک لحظه اش را هم بیخیال شد.هر لحظه اش میشود یک فریم و همین فریم ها میشود فیلمِ هر روز.امروز که تقریبا از خانه بیرون نرفتم(جز برای دو ساعت بوکس) احساس کردم که این فیلم به هم خورده.که هیچ چیزش جای خودش نیست و بی سر و ته شده.

 

 

 

سایه ی مرگ بر سرم سنگینی کرده.برایم بیست دقیقه "بنان" گوش دادن عذاب شده و وقتی میبینم یک فیلم دو ساعت طول میکشد حرص میخورم که از دنیا جا مانده ام.که دنیا از من سریع تر است و باید بگیرمش.کنار نمی آیم با اینکه من قرار نیست به دنیا برسم.کنار نمی آیم.به هم میریزیدم و کنار نمی آیم.


بسم الله

 

تقریبا یکی دو هفته ای شده که مشغول نوشتن در تلگرام شدم.شاید خیلی وقت بود که در مقابل این نوع کانال داشتن مقاومت میکردم و البته دلایل خودم رو هم داشتم.به نظرم حرف ها گم میشه توی شلوغی و سرعت تلگرام و البته مثل بلاگ نوشتن درگیر فضای باز و جریان اطلاعات نیست.ولی دسترسی راحت تر بهش شاید یکم تشویقم کرد که فعالش کنم!اینجا هم البته لینکش رو میذارم کسی خواست بیاد مطالعه کنه!

روزهایی که اینطوری احساس خورد شدن زیر سیستم رو میکنم سعی میکنم برای خودم پروژه های شخصی تعریف کنم تا احساس بودن دوباره بهم دست بده.چیزهایی که هیچ جا نمیشه نشونشون داد و ازشون حرف زد و کسی تشویقت هم نمیکنه.خالص و ناب برای خودم.دارم لیست میکنم یه چیزایی رو.اگه از این جور کارا دارید اگه حال کردید این زیر کامنت کنید !مرسی.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تعمیرات و رگلاژ و نصب درب شیشه ای سکوریت مواد شيميايي آزمايشگاهي تاریک خونه تولیدی گلدان پلاستیکی Mary با هم ، راه ||سایت رسمی محسن ابراهیم زاده ||اولین و بزرگترین وبسایت طرفد چاپ تبلیغات هدایای تبلیغاتی مشهد معرفی کالا پارسام مدیر دبستان فرهنگیان علامه حلی 1 دوره اول بیرجند